در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

بشین روی « کرسی » دو کلوم حرف باهات دارم

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

یاد گارم را جا گذاشته ام، یاد گاری جز خدایم برایم نمانده است....

آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۶ مطلب با موضوع «امام زمان (عج)» ثبت شده است

۲۷آذر

تنها یک برگ به درخت ماند...

آن هم به هوای دیدن تو

هوای دیدن تو

در مسلخ عشق
۲۱مرداد
تو به معتمد نیاز داری نه مال خَر...!

حجره قلبت را با قفلی قدیمی؛ بس سخت و لجوج، قفل و زنجیر کن!

قفلی که نه کلید گشایشش داشته باشی و نه توان گشودنش...

کلیدش را فقط به او بده و لاغیر.

فکر خوبی است...نه؟

چند صباحی
راز گنجت را از نا اهلان پنهان بدار...

عمر که بگذرد او خودش می آید قفل زنگ زده ات را می گشاید. گنجت را خوب؛ گران می خرد...


نمی ارزد؟!!!

می دانی چیست؟

مشکلت این است که راهش را بلد نیستی،تو به معتمد نیاز داری نه مال خر!


ای پیر شکسته دل...

در مسلخ عشق
۱۸مرداد
یادمان بماند، آقا امام زمان (عج) ؛ هنگامی ظهور خواهند که مردم تشنه واقعی این مصلح باشند...

نیاییم تشنگیمان را با این آبهای بدمزه و کثیف از بین ببریم.
 
اندکی صبر ...

آی تشنه گان؛ سقای تشنه لبان با آبی پاک و گوارا در راه است...
 
او خواهد آمد...
 
سقای تشنه گان

-: اللهم عَجُّل لِولیک الفَرَج :-
در مسلخ عشق
۱۲مرداد

دلم را به عهدی خوش کرده ام که طوطی وار هر صبح گاهان تکرارش می کنم. 

اللَّهَُمَّ ربَّ النورِ العَظیم...

نه درکی...

نه مفهومی ...

نه حرکتی...

....

 

 

انگار این زبان ها و دست ها عادت کرده اند به دروغ گفتن، با دست بر ران راست می زنم و با زبان العجل می گویم...

اما تو خود می دانی همه اش فیلم است، دروغ است.

اگر راست بود یا من آدم شده بودم یا تو سالها بود که آمده بودی...

 العَجَلَ العَجَلَ یا مَولایَ یا صاحِبَ الزَّمان

در مسلخ عشق
۰۵بهمن
گوشیم گم شده بود ،همه اتاقمو بهم ریختم ،توی اتاقم هر جا که فکرش میکردم زیرکتابا توی قفسه روی میز هرجایی که دنبالش می گشتم ، پیدا نمیکردم . مثل اینکه آب شده و رفته بود توی زمین

تو حال خودم بودم وکل فکر وذهنم یک چیز شده بود(گوشیم)

تقریبا ساعت 12ظهر بود که با صدای

(اًشهَدُ اَنَّ عَلیًّ وَلیُ الله) به خودم اومدم

بلند شدم وضو گرفتم و ایستادم به نماز و... (خجالت میکشم بگم توی نمازم هم به فکر گوشیم بودم)

خلاصه نمازمو تموم کردم و نهار خوردم و باز دوباره شروع کردم به گشتن اما پیدا نکردم....

خسته شدم به ساعت که نگاه کردم  2:10 بود خسته از این همه گشتن رفتم توی اتاقم و خوابیدم

2ساعت بعد...

آماده شدم برم بیرون

توی جیبم دست کردم ،با کمال ناباوری گوشی توی جیبم بود.

بعد از نماز مغرب دائما به این فکر میکردم


خدایا منو ببخش که چنین قیاسی میکنم و چنین میگویم

اگراین همه که دنبال گوشی تلفن همراهم میگشتم،دنبال امام زمانم میگشتم ، تا الان امامم را پیدا کرده بودم!!!

تازمانی که من خودم را درست نکنم امامم ظهور نمیکند

امروز فهمیدم که باید در شیعه گی و انتظار خودم تجدید نظر کنم



ـــــــــــــبی ربطــــــــــــــــــــ :


اَللّهُمَ‏ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى‏ تَحْبِسُ الدُّعآءَ،اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى‏ تُنْزِلُ‏البلا

خدایا بیامرز برایم آن گناهانى را که از (اجابت) دعا جلوگیرى کند خدایا بیامرز برایم آن گناهانى را که بلا نازل کند

"فرازی از دعای کمیل"



در مسلخ عشق
۰۹اسفند


آیااینجا کسی هست که فردی را معرفی کند که از زهدکه پای نیرویش راببوسد؟؟؟؟


«اینجا حاج حسین خرازی را از روی بزرگراه شهیدخرازی میشناسند

افسوس هنوز نمیدانند که راهشان بزرگ بود.»

 

 

»»»»بوسه بر پای رزمندگان««««
حاج حسین رزمنده‌ها را عاشقانه دوست داشت و گاه این عشق را جوری نشان می‌داد که انسان حیران می‌شد. یک شب تانک‌ها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم. من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت دیدم یک نفر بین تانک‌ها راه می‌رود و با سرنشین‌ها گفت و گوهای کوتاه می‌کند. کنجکاو شدم ببینم کیست.
مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش. همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟
گفت: هیس؛ صدات درنیاد!
و رفت سراغ تانک بعدی.

فرمانده شهید حاج حسین خرازی، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر که با یک دست زمین را به آسمان می‌دوخت. مقام معظم رهبری هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب کرده بود. جا دارد در آستانه شهادت این فرمانده بزرگ، لحظاتی در زندگی و خاطرات او بیندیشیم.

 

فرمانده شهید حاج حسین خرازی، فرمانده خوش اخلاق، پرتلاش و پر جنب جوش بود؛ آنقدر که با یک دست زمین را به آسمان می‌دوخت. مقام معظم رهبری هم او را پرچمدار جهاد و شهادت خطاب کرده بود. جا دارد در آستانه شهادت این فرمانده بزرگ، لحظاتی در زندگی و خاطرات او بیندیشیم.

زندگی‌نامه

شهید «حسین خرازی»، در سال 1336ه.ش در خانواده‌ای مذهبی و متدین در شهر اصفهان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در همان شهر، در فضایی مذهبی، پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم، در آستانه سال 1355به سربازی رفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با عضویت در کمیته دفاع شهری اصفهان و درگیری با ضد انقلاب منطقه، نقش فعال و تعیین کننده‌ای ایفا نمود.

در اواسط بهمن ماه سال 1358، به مناطق درگیری با ضد انقلاب در کردستان رفت و به همراه گردان ضربت، به مبارزه با توطئه‌های نیرو‌های چپ و ضد انقلاب پرداخت. مقصد بعدی حسین، خوزستان بود. هنوز روزهای آغازین جنگ بود که حسین به همراه 50 تن از یارانش عازم این خطه شد و در نیمه دوم بهمن ماه سال 59، فرمانده جبهه دارخوین را به عهده گرفت.

در سال نخست جنگ، جبهه دارخوین، به کلاس درس مجاهدت و خودسازی تبدیل شد و عملیات «فرمانده کل قوا» در این جبهه با موفقیت به انجام رسید. در همین منطقه، هسته اصلی «تیپ 14 امام حسین(ع)» شکل گرفت که بعدها ثمرات مهمی برای کشور به ارمغان آورد.

عملیات «خیبر»، نبردی بود در منطقه «طلائیه» که «حاج حسین» دست راست خود را در جریان آن تقدیم آرمان‌هایش کرد و سرانجامِ حیات سراسر عاشقانه او در عملیات تکمیلی کربلای پنج، به تاریخ هفتم اسفند ماه 1365، رقم خورد.

خاطرات:

جرم، برپایی جلسه قرآن

حسین سرباز شده بود و برده بودنش قوچان. چند وقتی بود ازش بی‌خبر بودیم. یک روز بلند شدم رفتم سری بهش بزنم و احوالی بگیرم. وقتی رسیدم به پادگان، از دژبان جلوی در پرسیدم: حسین خرازی را کجا می‌شه پیدا کرد؟
گفت: حسین الان تو مسجده!

راه را ازش پرسیدم و رفتم طرف مسجد. وارد مسجد که شدم، دیدم چند سرباز را جمع کرده دور خودش و با هم قرآن می‌خوانند. حال و احوال کردیم و من نشستم کناری تا جلسه تمام شود. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که یک‌دفعه سرهنگی با غیظ آمد داخل مسجد و سر بچه‌ها فریاد زد که: شماها این ساعت روز این‌جا چه کار می‌کنید؟ کارتان به جایی رسیده که تو پادگان جلسه راه‌ انداختین؟

حسین خیلی آرام و متین بلند شد و رفت جلو. گفت: جلسه نیست جناب سرهنگ؛ داریم قرآن می‌خوانیم!
حرفش را آن‌قدر راحت زد که من لذت بردم. سرهنگ اما گوشش به حرف او نبود. یک گام به طرفش برداشت و سیلی محکمی را نواخت توی گوشش. گفت: فردا خودتو معرفی می‌کنی به ستاد!
همین مسأله باعث شد که فرستادندش به ظفار در عمان؛ جوری که ما گاه تا شش ماه ازش بی‌خبر می‌ماندیم.

در مسلخ عشق